به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است . - هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ گرم، پاسخ گوید
نیست یکتن که در این راه غم آلوده عمر ـ قدمی، راه محبت پوید
خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست - همه گلچین گل امروزند ـ در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست .
به که باید دل بست ؟
به که شاید دل بست ؟
نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ نقشه یی شیطانیست-در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ حیله پنهانیست .
خنده ها میشکفد بر لبها ـ تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی
همه بر درد کسان مینگرند ـلیک دستی نبرند از پی درمان کسی
از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟ ریشه عشق، فسرد
واژه دوست، گریخت- سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟
چاه هم با من و تو بیگانه است - نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند
درد دل گر بسر چاه کنی- خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبی از سر غم آه کنی .
درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن- درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ-آب شو، « آه » مگو .
دیده بر دوز بدین بام بلند - مهر و مه را بنگر- سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است - سکه نیرنگ است
سکه ای بهر فریب من و تست-سکه صد رنگ است
** همین زال فلک با چنین سکه زرد ـ
و همین سکه سیمین سپید ـ میفریبد ما را
هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ گفته ام با دل خویش :
مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش نتوانم که گریزم نفسی از چنگش
آسمان با من و ما بیگانه زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه
» خویش » در راه نفاق ـ » دوست » در کار فریب ـ «آشنا » بیگانه
شاخه عشق، شکست آهوی مهر، گریخت
تار پیوند، گسست به که باید دل بست ؟
به که شاید دل بست ؟ ازکتاب طلوع محمد
کلمات کلیدی: